متن برگرفته از وبلاگ alishsky.blogfa.com می باشد.
در دیاری دور دست و زمانی قدیم ، روستایی بود که کم و بیش صد سکنه داشت. ھر زمان از جانب پادشاه داروغه ای برای دریافت خراج و مالیات به آن قریه فرستاده می شد دست خالی در میانه راه جان به جان آفرین تسلیم می کرد و حیات را بدرود می گفت و این بدان سبب بود که
مردم ده از پاکی و نیک سرشتی زبانی مستجاب الدعوه داشتند و ھر ھنگام کسی برای دریافت مالیات به سویشان می آمد به دعای خود او را نفرین می کردند و چون دعا مستجاب می شد بجز ھلاکت چیزی نسیب داروغه بخت برگشته نمی شد.تا آنکه خبر به پادشاه رسید و چون شرح حال بشنید و بر اجابت دعای آن قوم واقف گشت در پی حل مشکل افتاد و وزیر با درایتش را فرمود تا راه چاره بیابد و صلابت ملوکانه را به تدبیری حفظ نماید .وزیر که زیرک بود و از فضائل دنیا و عقبی ھر آنچه که باید متنعم تقبل نمود که خود برای جمع مالیات به آن روستا برود و چنین کردند. وزیر چون به روستا رسید روستائیان را فراخواند و گفت : ای جماعت من نیامده ام تا خراج گزاف بستانم و شما به رنج افتید و لاجرم مرا دعای شر کنید،پس ھر کس تخم مرغی بعنوان خراج بیاورد و این برای شما بس است. روستائیان که یک تخم مرغ برایشان مالیات ناچیزی بود پذیرفتند و ھرکس تخم مرغی آورد و وزیر به سلامت عزم رفتن کرد و ھنوز از روستا دور نشده بود که باز به روستا برگشت و روستائیان را صدا زد و گفت : در بین راه تصمیم بر آن گرفتم که ھمان یک تخم مرغ را نیز به شما برگردانم. پس سبد را در میان گذاشت و از ایشان خواست ھرکس تخم مرغی بردارد. روستائیان ھم چنین کردند و ھرکس تخم مرغی برداشت و وزیر به نزد شاه بازگشت و ماجرا را بازگفت و اطمینان داد که دیگر دعای ھیچ یک براورده نخواھد شد و چون مدتی گذشت ھمان شد که وزیر دانا گفته بود. شاه وزیر را خواند و حکمت کارش را جویا شد وزیر پاسخ داد : روستائیان تا زمانی مستجاب الدعوه بودند که مال غیر در زندگیشان نیامده بود و چون تخم مرغھا یک اندازه نبود، عدالت بینشان از بین رفت و دیگر دعایشان به آسمان نرسید.
و اما ...
چرا این داستان را اینجا آورده ام؟
وقتی گفت هر کس تخم مرغ خودش را بردارد . در ذهن همه این جرقه زده شد که تخم مرغ بزرگ تر بردارم و از همین جا نیت پاک شان از بین رفت.